محل تبلیغات شما



با تشکیل کانون فرهنگی نسیم جبهه با هدف ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ، اولین گام برای دستیابی به هدفم به عنوان رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل کانون ، بصورت ماهیانه اقدام به برگزاری یادواره های شهدای تخریب لشکر ویژه شهدا با کمک سایر همرزمان نمودیم. گام دوم : جمع آوری اسناد بجا مانده از شهدا و همچین عکس های همرزمان در دستور کار قرار گرفت که الحمدلله میتوان گفت همه ی عکس ها اسکن و جمع آوری شد. گام سوم تهیه مستند برای شهدا است که تعدادی مستند تهیه شد.
این بار رزمندگان تخریب لشکر ویژه شهدا به بهانه برگزاری جلسه ماهیانه در روز يكشنبه مورخه 15/11/96 در منزل تخریبچی شهيد محمد‌جواد ملا‌اسماعيل حقيقي گرد هم آمدند. اين جلسه با حضور جمع کثیری از همرزمان، خانواده و بستگان شهيد و تعدادی از خانواده شهدای تخریب منجمله پدر شهید محمدرضا مهدی زاده طوسیو برادر شهید توحیدی تشكيل شد. مداح اهل بيت آقاي مشكي باف كه خود از رزمندگان واحد تخريب است، جلسه را با شعر زيبايي در هجر امام زمان (عج) آغاز كردند.
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود .
وصیت نامه اندوهناک شهید محسن حججی: تصویرم را ببرید پیشکش "امامم سیدعلی ‌ای" و "فرمانده‌ام حاج قاسم" شنبه 21 مرداد 1396 - 17:47 شهید محسن حججی که پس از 2 روز اسارت به‌دست نیروهای تکفیری داعش به شهادت رسید، حرف‌های ناگفته خود را در وصیت‌نامه‌اش نوشته و این وصیت‌نامه هم‌اکنون به دست تمام ملت ایران رسیده است. العالم - ایران شهید محسن حججی متولد 21 تیرماه 1370 در شهرستان نجف‌آباد است که سال 1385 وارد فعالیت‌های فرهنگی شد و در سال 1391 ازدواج کرد،
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم ، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي. غواص جواب داد: نه ، پاي حرف امام ايستادم . فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه.آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم راسپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم.
سرم را بالا کردم مردی سیه چرده با ریشی یک دست در کنارمان ایستاده بود و نظاره گر همه ما بود که از مشهد اعزام شده بودیم ، نشسته و آماده برای تقسیم شدن . کی راننده هست .چند نفری گفتند من . مردد بودم برای اولین بار بود با رضا و اصغر که بعد ها در تپه شهدا مانده و چند ماه بعد پیکرمطهرشان آمد جبهه آمده بودیم . لبخند های اون مرد که بعد ها فهمیدم محمد بهاری هست بد جوری مشقولم کرده بود که ناگهان صدا آمد کسانی که می خواهند تخریب چی بشن جای این آقا .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی فرهنگ دهدشت